مــــــــعنــای عشـــــق
عشق چیست؟؟
مادر گفت : عشق یعنی فرزند
پدر گفت : عشق یعنی همسر
دخترک گفت : عشق یعنی عروسک
معلم گفت : عشق یعنی بچه ها
خسرو گفت : عشق یعنی شیرین
شیرین گفت : عشق یعنی خسرو
فرهاد گفت :....؟؟!!
فرهاد هیچ نگفت.
فرهاد نگاهش را به اسمان برد.با چشمانی بارانی،میخواست فریاد بزند،اما سکوت کرد،میخواست شکایت کند،اما نکرد،نفسش دیگر بالا نمی آمد،سرش را پائین انداخت و رفت...هرچند ک باران نمیگذاشت جلوی پایش را ببیند،ولی او نایستاد،سکوت کرد و فقط رفت.جون میدانست او نباید بماند چون شیرین دیگر خواهان او نبود
و عشق معنا شد.
( نظر فراموش نشه دوستان )
نظرات شما عزیزان: